Archive for آگوست, 2007

تمام

دیگه نمی نویسم. همین.

دیدگاه‌ها غیرفعال

… من و تو

من و تو یکی دهان‌ایم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگان‌ایم
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازه‌تر می‌سازد.
نفرتی از هر آنچه بازمان دارد از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم،
دستی که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

من و تو یکی شویم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچ‌گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تن‌ایم.

و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لب ریز می‌کند

احمد شاملو "آیدا در آینه"

Comments (19)

بازم این روزها

ـ همه اش یه سرنگ خون ازم گرفتن ولی من تمام روز روی تختم با رنگ و روی پریده افتاده بودم. حالا اگه یه واحد خون می دادم احتمالا یک هفته توی بیمارستان بستری می شدم

ـ گاهی برای نفس کشیدن هم باید پاسخگو بود.

ـ اون وقتی که نمره ها رو اعلام کردیم. یکی از دانشجوها که ترم پیش مشروط شده بود و با کلی خواهش و تمنا از استادها، که بابام کارمنده و پول  دانشگاه رو به سختی میده (دانشجوی شبانه بود) از استاد ها نمره گرفت و مشروط نشد. این ترم باز دیدم یه برگه دستشه اومده پیش کارشناس آزمایشگاه میگه شب امتحان دزد زده خونمون اینم برگه کلانتری، همه چی رو برده. ما خانوادگی دپرس شدیم، خواهرم چند تا درس اش رو افتاده با اینکه شاگرد اول بوده. دارم مشروط می شم بهم نمره بدین . ولی من هر کاری کردم استادم، ترم اول بهم نمره نداد و مشروط شدم. به اون  دانشجو گفتم اگه میدونستم اینجوری نمره می گیری حتما می بردمت از استاد منم نمره بگیری

ـ این مسافرت رفتن من، شده داستانی برا خودش. اگه نتونم برم مجبورم کادو تولد رو پست کنم و بعضیا از سوغات های خوشمزه کرمانشاهی محروم می شن

ـ فیلم سال خوب رو دیدم. قشنگه ببینیدش.

Comments (16)

من از دنیای بی کودک می ترسم

به تو
اوضاع بد نیست.
حالا دیگر مثل سابق نیستم،
حالا می توانم تا کمی مانده به نیش آفتاب بیدار بمانم و به شهر پر از بهانه فکر کنم.
به حرف هایی که از اول غروب با خودم آورده ام.
این حرف های باران خورده، این حرف های خیس خیس،
که آفتاب هنوز هم نمی تواند از رگهایش بگذرد.

برایت چند شعر از نیما، سهراب و فروغ فرستاده ام و چند شعر از
بروبچه های نزدیکتر دوست. این شعر را بخوان و بهانه مگیر. من تمام
بهانه هایت را گرفته ام. شعر بخوان عزیز.

آخر چطور می توانم از بهانه های تو حرف بزنم.
تو می خواهی حرف های شیرین بنویسم.
می دانی، باید راحت زندگی کرده باشی تا حرف های شیرین بزنی،
اگر نه دنیا آن قدر تلخ است که
رویای کودکی و نامه های عاشقانه هم نمی تواند آن را شیرین کند.

حالا هی بگو برایم از حرف های شیرین بنویس که عاشقان،
پنهانی به گوش هم زمزمه می کند
و دور از آدم ها، زیر باران و سایه ی درخت ها می خندند.

من، تا همین جا هم که آمده ام در شگفتم عزیز.
من که توی تاکسی و اتوبوس جاده ها، حتا به لکه های کهنه ی
روی شیشه فکر می کنم، فکر می کنم
که چطور تا این لحظه مانده اند، من که به مسافران خسته خیره می شوم
که چطور تا این جای دنیا آمده اند،
چطور می توانم از خستگی هایشان برای تو ننویسم.

آنها که وقتی به رفتارشان خیره می شوم، فکر می کنند من دیوانه ای هستم
که از لباسهایم به جای بوی کثاقت، بوی نعنا می آید. عیبی ندارد.

من از رویای آنها می آیم. هر چند که گاهی مرا می ترسانند.
اما سادگی هایشان مرا تا نیش آفتاب نگه می دارد.

از فردا، هر کس را دیدی برایش شعری بخوان و سعی کن کتاب های
شعر بخری، زیاد. و به بچه هایی که می آیند بدهی.
شاید آنها یک روز نوشتند که من چطور تا اینجای دنیا آمده ام. که تو
چطور حرف های مرا به بچه ها یاد دادی؟ که ما چطور تا این جای دنیا آمده ایم؟
من از دنیای بی کودک می ترسم، عزیز.

                                                                    تا کاغذی دیگر ماه را نگاه کن،
                                                                           من هم نگاه خواهم کرد.

Comments (10)